مهزیار

به قلم مهزیار
  • خانه
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

رگ غیرت بچه شیعه

05 بهمن 1396 توسط معصومه ورمزيار

این کتاب رو اصلا درطول ترم نخونده بودم داشتم برای این یک روز و نصفی که تاامتحانش مونده برنامه ریزی می کردم که مادرم آمد داخل اتاق و گفت دیرت نشه دبستان نمیری ؟!با خونسردی گفتم نه ، می دونستم مادرم روی غیبت کردن حساسه تا اومد اعتراض کنه دست پیش رو گرفتم و گفتم وقتی ندارم باید این کتاب روبخونم و… دراتاق را بست و من سریع شروع به خوندن کردم درسی که می خوندم درمورد سختی تبلیغ پیامبر ص بود. یکدفعه نمی دونم چرا یاد سقیفه افتادم اون هم بی اختیار، خیلی وقت که تصمیم داشتم جریان سقیفه را برای بچه ها تعریف کنم اما هربار نشد یا یادم رفت یا مدیر و معاون موضوع خاصی را پیشنهاد دادند اما اینبار باخودم عهد کردم و گفتم من امروز میرم و تحت هرشرایطی برای هرکلاسی که رفتم سقیفه را توضیح میدم فقط سقیفه .

باعشق به شیعه از کتابم دل کندم و خیلی سریع آماده شدم و رفتم . اتفاقا سر شلوغ ترین کلاس ششم منو راهنمایی کردند وقتی روی تابلو بعد از نوشتن بسم الله خیلی بزرگ نوشتم سقیفه ، حتی بچه ها نمی تونستند این کلمه را تلفظ کنند و کل بچه ها تاحالا نام سقیفه را نشنیده بودند و وقتی بچه ها می پرسیدند خانم چی نوشتیدانگار قلبم را چنگ می زدند. که چرا بچه شیعه ها از سقیفه بی اطلاع هستند . شروع کردم به توضیح دادن و می دیدم که بچه ها یکی یکی ساکت می شدند و خیلی خوب به حرفام توجه می کردند و باتمام وجود می دیدم که وقتی به اوج داستان یعنی حمله به خانه ی حضرت زهرا علیهاالسلام رسیدم صورت های بچه ها برافروخته شده بود اونجا فهمیدم که اینکه میگن “سقیفه رگ غیرت بچه شیعه هستش” درسته. 

 9 نظر

خانم اجازه ما دستشویی داریم

04 بهمن 1396 توسط معصومه ورمزيار

دیروز وقتی وارد دبستان فاطمیه شدم معاون پرورشی مدرسه،خانم رضایی گفتند که امروز زنگ فضیلت را سرکلاس اول بروید اولش جاخوردم خواستم مخالفت کنم سرمو پایین انداختم که یکدفعه توضیح دادند که قرار هست معلم این کلاس به جلسه ای بروند به ناچار قبول کردم تجربه ی کلاس اولی هارو نداشتم سعی کردم بالبخند وارد کلاس بشم رفتم روی صندلی نشستم و منتظر برگشت بچه ها از زنگ تفریح شدم چندنفری که داخل کلاس بودن اومدن دور میز جمع شدند و منو نگاه می کردن منم مشغول دیدن نمونه سوال هام بودم تعدادشون بیشتر شده بود و دائم باهم پچ پچ می کردند که این کیه؟! بهشون گفتم هروقت کل بچه های کلاس اومدن بهم خبر بدید خیلی بامزه نگاهم میکردند قند توی دلم آب شده بود صدای زنگ شنیده شد بچه ها تندتند وارد کلاس شدن خانم مدیر آمد داخل کلاس و منو به بچه ها معرفی کرد بعد از رفتن مدیر شروع کردم به آموزش وضو که یکی ازبچه ها اومد جلوی من و گفت خانم اجازه میشه بریم دستشویی و من خیلی سریع بهش اجازه دادم نفر دوم آمد به او هم اجازه دادم که دیدم چندنفری باهم اومدن و می گفتن که ما میخواهیم بریم دستشویی جالب بود یکدفعه 90درصد کلاس از روی نیمکت هاشون بلند شدن و جلوی من جمع شده بودن و پشت سرهم دائم میگفتن خانم اجازه خانم اجازه ما بریم دستشویی ،واقعا دیگه خندم گرفته بود وقتی بچه ها خنده ی منو دیدند باهم هجوم بردند به سمت در که تازه فهمیدم نباید بهشون روی خوش نشون میدادم خودم را از لابلای بچه ها به پشت دررسوندم و دررو باز کردم و معاون پرورشی را صدا زدم و بچه ها با صدای خانم رضایی همگی پشت نیمکت هایشان نشستن . وقتی بیرون از کلاس آمدم با خنده گفتم که من دیگه سرکلاس اول ها نمیرم. 

اما امروز وقتی توی راهرو مدرسه منتظر خانم رضایی بودم در کلاس اول ها باز شد و یکی از بچه ها منو دید و باصدای بلند گفت بچه ها خانم نماز اومده که دیدم کل بچه های کلاس اومدن پشت در و با ذوق و شوق بهم سلام میدادن و میگفتن سلام خااااانم 

اون لحظه خیلی هیجان زده شده بودم و احساس می کردم بچه ها با این استقبالشون یجورایی داشتند بابت دیروز قدردانی می کردند کاش ماهم قدرشناس خدا باشیم. 

  

 

 نظر دهید »

عکس پروفایل تلگرام

29 دی 1396 توسط معصومه ورمزيار

خیلی آروم و آهسته کتابم رو برداشتم و از پله ها پایین آمدم و پشت میزم نشستم مطمئن بودم که مهمان ها شام میمونن چون خیلی گرم خاطرات گذشته شده بودند و موندن من که فردا امتحان مفردات داشتم کنارشون بی فایده بود. سکوت طبقه پایین بهم آرامش داد گوشیمو برداشتم که زمان را داشته باشم وسوسه شدم تلگرامم را هم برای آخرین بار چک کردم باورم نمیشد بلاخره عکس یه کودکی رو روی پروفایلش گذاشته بود هیجان زده پروفایلشو چک کردم و در دل خداروشکر می کردم. 

آخرین باری که دیدمش باردار بود. از محل کارش تا خونه باهم پیاده اومدیم و خاطرات دوران دبیرستان را ورق می زدیم خیلی نگران بود نگران بچه ای که در رحم داشت و آزمایشی که قرار بود برای تعیین بیماری بچه اش بده . خیلی دلداریش دادم اما او نگران بود و می دونستم که نمی تونم احساسات مادرانه اش را بفهمم. 

بارها میخواستم پیام بدم و از کودکش بپرسم اما می ترسیدم او را به تشخیص پزشک سقط کرده باشد و کنجاوی من باعث آزارش بشه اما الان وقتی دیدم عکس پروفایلش پر از تصاویر کودکانه است خوشحال شدم. 

 1 نظر

ننه

17 مرداد 1396 توسط معصومه ورمزيار

بعدازظهر تابستون سال 81 بود و هوای گرم و روز بلند کلافم کرده بود که ننه اومد خونمون ، ننه یک زن خیلی مودب و خوش زبونی بود من خیلی دوستش داشتم شروع کرد به صحبت کردن و گفت که امشب عروسی پسرهمسایشونه و ننه اومده دنبال من تا منو باخودش ببره عروسی ، منم از خدا خواسته با ذوق گفتم که حتما میام فقط باید منتظر بمونی تا من آماده بشم ننه بامهربونی گفت باشه حتما
و من رفتم که آماده بشم خودم الان که یادش افتادم خندم می گیره از رفتارم ، بچه ها فکرشو کنید اول آبگرمکن را زیاد کردم تا گرم بشه وقتی گرم شد رفتم حمام بعدش رفتم موهامو سشوار کردم بعد لباس پوشیدم و در تمام این رفت وآمدهایی که داشتم ننه فقط منو با خونسردی نگاه می کرد و دونه های تسبیحشو رد می کرد و گاهی با داداشم صحبت می کرد و اصلا به من نگفت زودباش یا چقدر منو معطل کردی و یا… خلاصه من ساعت 8شب اماده شدم وقتی توی راه داشتیم می رفتیم هم با آرامش باهام صحبت می کرد.
آره ننه اصلا استرس و اضطراب نداشت همیشه آروم بود آروم آروم
امیدوارم الان هم در آرامش باشه

 نظر دهید »

میوه های من

17 مرداد 1396 توسط معصومه ورمزيار

سلام امشب وقتی از مهمانی برگشتیم تا الان که تقریبا 10 دقیقه به 3 هستش کلی بدو بدو کردم و این میوه هارو شستم و آجیل ها و تنقلاتی که برای این سفر 3 روزه درپیش دارم جابجا کردم تا هم در کیف دستیم خوراکی داشته باشم هم داخل کوله!! بله سفری به کربلای ایران و به خطه ی لاله های سرخ کشورمان ،اما در حین تلاش برای جاسازی انواع خوراکی ها توی این سکوت شبانه یکدفعه خجالت زده بی حرکت موندم و یاد حرف های پدرم افتادم. پدرم یکبار تعریف کرد که از جبهه داشتند برمی گشتند و توی راه وقتی اتوبوس برای استراحت و نهار نگهداشته پدرم از ماشین پیاده میشه اما فقط قدم میزده وقتی صاحب رستوران پدرم را میبینه سمتش میاد و دعوتش میکنه برای غذا اما پدرم قبول نمی کنه ولی اون آقا یه لبخندی میزنه و میگه پسرم اگر شماها نبودید که از کشورمون دفاع کنید الان ما اینجا راحت نبودیم حالا یکبار مهمان شدن شما برای ما چیزی نیست ،شما روی سر ما جا دارید … .


امسال نزدیک سال تحویل آقای علیخانی از یه مادر شهیدی تقدیر نمود یادمه گفت من النگومو فروختم تا پسرم بره جبهه !!!!!!!!!
و من به این فکر می کنم که رزمنده های ما چطور به جبهه می رفتند چه ایمان قوی داشتند و چطور پیرو خط ولایت بودند. واقعا بدون هیچ گونه امکاناتی و فقط با قدرت ایمان به جبهه می رفتند.


دلم می خواد توی این لحظات نوحه ی حاج سعید حدادیان را گوش کنم اونی که میگه : یاد امام و شهدا… .

راهیان نور

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مهزیار

همیشه عاشق مهزیار اهوازی بودم و وقتی صبا بطور اتفاقی این نام مستعار را برای فعالیتم در فضای مجازی پیشنهاد داد با جان و دل قبول کردم.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات تبلیغ
  • راهیان نور
  • شبکه های اجتماعی
  • مادربزرگ
  • ولنتاین
  • کودک

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس