میوه های من
سلام امشب وقتی از مهمانی برگشتیم تا الان که تقریبا 10 دقیقه به 3 هستش کلی بدو بدو کردم و این میوه هارو شستم و آجیل ها و تنقلاتی که برای این سفر 3 روزه درپیش دارم جابجا کردم تا هم در کیف دستیم خوراکی داشته باشم هم داخل کوله!! بله سفری به کربلای ایران و به خطه ی لاله های سرخ کشورمان ،اما در حین تلاش برای جاسازی انواع خوراکی ها توی این سکوت شبانه یکدفعه خجالت زده بی حرکت موندم و یاد حرف های پدرم افتادم. پدرم یکبار تعریف کرد که از جبهه داشتند برمی گشتند و توی راه وقتی اتوبوس برای استراحت و نهار نگهداشته پدرم از ماشین پیاده میشه اما فقط قدم میزده وقتی صاحب رستوران پدرم را میبینه سمتش میاد و دعوتش میکنه برای غذا اما پدرم قبول نمی کنه ولی اون آقا یه لبخندی میزنه و میگه پسرم اگر شماها نبودید که از کشورمون دفاع کنید الان ما اینجا راحت نبودیم حالا یکبار مهمان شدن شما برای ما چیزی نیست ،شما روی سر ما جا دارید … .
امسال نزدیک سال تحویل آقای علیخانی از یه مادر شهیدی تقدیر نمود یادمه گفت من النگومو فروختم تا پسرم بره جبهه !!!!!!!!!
و من به این فکر می کنم که رزمنده های ما چطور به جبهه می رفتند چه ایمان قوی داشتند و چطور پیرو خط ولایت بودند. واقعا بدون هیچ گونه امکاناتی و فقط با قدرت ایمان به جبهه می رفتند.
دلم می خواد توی این لحظات نوحه ی حاج سعید حدادیان را گوش کنم اونی که میگه : یاد امام و شهدا… .