ننه
بعدازظهر تابستون سال 81 بود و هوای گرم و روز بلند کلافم کرده بود که ننه اومد خونمون ، ننه یک زن خیلی مودب و خوش زبونی بود من خیلی دوستش داشتم شروع کرد به صحبت کردن و گفت که امشب عروسی پسرهمسایشونه و ننه اومده دنبال من تا منو باخودش ببره عروسی ، منم از خدا خواسته با ذوق گفتم که حتما میام فقط باید منتظر بمونی تا من آماده بشم ننه بامهربونی گفت باشه حتما
و من رفتم که آماده بشم خودم الان که یادش افتادم خندم می گیره از رفتارم ، بچه ها فکرشو کنید اول آبگرمکن را زیاد کردم تا گرم بشه وقتی گرم شد رفتم حمام بعدش رفتم موهامو سشوار کردم بعد لباس پوشیدم و در تمام این رفت وآمدهایی که داشتم ننه فقط منو با خونسردی نگاه می کرد و دونه های تسبیحشو رد می کرد و گاهی با داداشم صحبت می کرد و اصلا به من نگفت زودباش یا چقدر منو معطل کردی و یا… خلاصه من ساعت 8شب اماده شدم وقتی توی راه داشتیم می رفتیم هم با آرامش باهام صحبت می کرد.
آره ننه اصلا استرس و اضطراب نداشت همیشه آروم بود آروم آروم
امیدوارم الان هم در آرامش باشه