بندر انزلی
دست های مهسا رو محکم توی دستم گرفته بودم و روی شن های ساحل به سمت دریا می دویدیم اما صدای پدرم را می شنیدم که تاکید می کرد زیاد جلو نرید. همان طور که پیش می رفتیم برای اینکه بتوانم مهسا را تحت کنترل خودم داشته باشم، بازی در ذهن خودم طراحی کردم و به او گفتم ما به سمت آب می دویم اما وقتی موج آمد فرار می کنیم و به سمت ساحل می دویم.
صدای شادی کودکانه مهسا با آمدن موج دوصد چندان می شد و سرمستانه می دوید یک لحظه به دریا که نگاه کردم یاد افرادی افتادم که در این آب گرفتار شدند و جان خودشان را ازدست دادند که حس کردم دستم را مهسا تکان می دهد و می گوید عمه عمه … به خودم آمدم مهسا با صورت خیس و چشم های متعجب منو نگاه می کرد و سعی در به خود آوردن من بود. گفتم بله گفت چرا نمی خندی ؟!درجواب یک خنده ی مصنوعی تحویلش دادم اما مهسا با زیرکی کودکانه اش پرسید عمه چی شد که ناراحت شدی؟! و من بازی را با آمدن دوباره ی موج شروع کردم .
توی ماشین وقتی داشتیم برمی گشتیم سرش را روی پاهایم گذاشته بود و من چادرم را رویش انداختم و موهایش را نوازش می کردم و به این موضوع فکر می کردم که چشم بچه ها دنبال ما بزرگترهاست. آن ها به بهترین تفریح گاه نیاز ندارند بلکه رفتار و نوع بازی ما بزرگترها هستش که به بچه ها روحیه میدهد. در آن چندلحظه ای که من غرق درافکارم بودم چندین موج به مهسا برخورد کرده بود اما او نخندیده بود بلکه فقط به من نگاه می کرد وقتی من خندیدم و بازی را دوباره شروع کردم او هم خندید و شادی اش را بدست آورد. وجود و گرمی بزرگترها در بازی به کودکان انرژی و لذت هدیه می دهد نه وجود اسباب بازی های متعدد و گران قیمت و پارک های وسیع ! بله ما می توانیم با کمی خلاقیت در عین سادگی با فرزندان بازی کنیم و آنها را شاد نمائیم.